به مناسبت میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها و روز زن
در جامعه ما بحث بر سر حضور زنان در جامعه و نحوه آن زیاد است.
به مناسبت روز زن برخی از دلایل موافقین و مخالفین حضور زن در جامعه را مینویسیم:
طرفداران حضور زن در جامعه این دلایل را مطرح میکنند:
- سلمان با حضرت زهرا س سخن میگفت و یکبار نقل میکند که دیدم روی ایشان زرد بود.
- همه نام دختر پیامبرص را میدانستند پس اینکه عده ای دوست ندارند دیگران نام همسر یا دختر آنان را بدانند تعصبی بیجاست.
- حضرت زهرا س دست امام حسن و حسین ع را میگرفتند و به در خانه مهاجر و انصار رفته و برای بیعت با آنان صحبت میکردند.
- نیازهای جامعه اقتضا میکند زن در جامعه حضور یابد حتی اگر این نیاز درگذشته وجود نداشته است.
معتقدین به حضور نیافتن زن در جامعه به این دلایل تمسک میکنند:
- حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند: برای زن بهتر آنست که نه مرد او را ببیند و نه او مرد را ببیند.
- هنگامی که مرد نامحرمی وارد خانه حضرت زهرا س شدند، ایشان خود را پوشاندند و هنگامی که پیامبر ص فرمودند این شخص نابیناست، حضرت جواب دادند اما بوی مرا استشمام میکند.
- روایت از پیامبر گرامی اسلام است که:
من فاکه امرأة لا یملکها حبسه اللّه بکلّ کلمة کلّمها فى الدنیا الف عام (وسایل الشیعه ج 14 ص 143)
یعنی هر کس با زن نامحرمی شوخی کند خدا بخاطر هر کلمه در آخرت او را هزار سال زندانی میکند.
- در هیچ جای تاریخ نوشته نشده حضرت زهرا س در نماز جماعت مسجد النبی حاضر میشدند. با اینکه این مسجد بعد از مسجد الحرام بالاترین ثواب را دارد و امام جماعت هم بالاترین خلق خدا بود و همه درها به مسجد هم بسته بود مگر در خانه حضرت زهرا س
و...
فعلا در مقام نتیجه گیری نیستیم اما اگر کسی بخواهد نتیجه بگیرد نمیتواند فقط یک دسته را قبول کند و دسته دیگر را رد کند...
اگر بپذیریم حضور زن در جامعه لازم است باید بتوانیم الگوی صحیحی برای حضور او ارائه دهیم.
با اینکه سالها از استقرار حکومت اسلامی در کشور میگذرد، هنوز نتوانسته ایم الگوی صحیح و قابل طرحی برای حضور زنان در جامعه ارائه دهیم.
همه میدانند که وضعیت حضور زنان ما در جامعه دارای اشکالات و آسیبهای زیادی است.
دختران جامعه پس از طی دوران دبستان، راهنمایی و متوسطه بصورت جدا از پسران، ناگهان در دانشگاه با اختلاط مواجه میشوند. همه ما و شما دیده ایم که دختران در سال دوم و سوم دانشگاه کاملا با سال اول متفاوت هستند.
امیدوارم بتوانیم بدون تعصب این ادله را بررسی کنیم و الگویی برای حضور زن در جامعه ارائه دهیم...
مدرسه راهنمایی شهید فیاض بخش
در سالهای 1370 تا 1373 در این مدرسه درس میخواندم.
مدرسه در خیابان دولت (شهید کلاهدوز) قرار داشت.
این مدرسه خاطرات خوب زیادی برای ما داشت. البته یادم هست که همیشه با ترس و استرس همراه بود. مسئولین سخت گیری های به جا و نا بجای زیادی داشتند. اما باورشان این بود و این کارها را برای رضای خدا میکردند. بعدها از یکی از معلمی شنیدم که خودشان پی برده بودند که کارشان استرس آور بوده است.
مسئولین مدرسه:
مرحوم زینعلی: ایشان سال اول مدیر مدرسه بودند و ابتدای سال دوم بودیم که در اثر فشار کاری سکته کرده و از دنیا رفتند. هنوز فرزند کوچکش در خاطرم هست. ایشان اهل لواسان بودند و در امامزاده ای در همانجا دفن شدند. چند نفر از معلمین و دانش آموزان هر ساله در ماه رمضان مراسمی به یاد ایشان برگزار میکنند...
آقای حسین مزینانی: ایشان مسئول دلسوزی بودند. اما در آنموقع معروف بود به خشن بودن و بچه ها معمولا ازش حساب میبردند. چند سال پیش سری به مدرسه زدم، گفتند ایشان به دبیرستان شهید آوینی در خیابان پاسداران (پایین تر از برج سفید) رفته اند. بالاخره در یک فرصت به آنجا رفتم و الان کم و بیش ارتباط پیامکی داریم.
آقای گودرزی: معلم ورزش و بعدا معاون شدند.
آقای باقری: دبیر ریاضی که بعد از مرحوم زینعلی مدیر شدند.
آقای سلمانی: سال اول معاون بود و بعدا از مدرسه رفتند. یادم است که منزلشان نزدیک کوه دارآباد بود.
آقای سید حسین شیرازی: معلم خوب قرآن سال سوم بودند. کلاسهای خوب و جذابی داشت. ایشان قبل از من طلبه شدند و از آنجایی که نسبت فامیلی هم بینمان کشف شد، ایشان را پیدا کردم و با هم در ارتباطیم.
آقای افشار اعلم: ایشان هم گاهی درسهای پرورشی داشتند. با ایشان هم از طریق آقای شیرازی مرتبط شدم.
آقای طاهری (رفیقدوست): معلم دینی سال سوم. دوستش داشتم. با هم یک کنتاک داشتیم.
آقای فاضلی، تهرانی، محرابی و برخی معلمین دیگر...
دانش آموزان:
میثم رشیدی مهر آبادی: دوست قدیمی که هنوز با هم در ارتباطیم.
محمد صادق مسجدی: ایشان هم دوست خوبی هستند که همچنان با هم در ارتباطیم.
مرحوم محمد صادق نیلی: دوست خوبی بود که در سانحه سقوط هواپیمای خبرنگاران (c-130) به رحمت ایزدی پیوستند...
علی نیلی: پسر عموی صادق بود. چند وقت پیش همدیگر را پیدا کردیم و کمی با هم صحبت کردیم. قرار شد در یک فرصت همدیگر را ببینیم.
وریا فاوجی: دوست صمیمی و دارای اخلاق و ویژگیهای خوبی بود. ازش خبری ندارم. دوست دارم ببینمش
امیرپاشا آزاد پو (سمنانی آزاد): ایشان هم پسر جذاب و متفاوتی بود. علامتی داشت به نام cc که روی همه کتاب و دفترهاش میکشید. با هم عالمی داشتیم. اسمش را در یکی از مجلات کامپیوتری دیدم اما ارتباطی نداریم.
سیاوش سطوتی: سال سوم جزئ یک گروه بودیم.
بابک خلاقی: پسر خوب، آرام و با اخلاقی بود. منزلمان نزدیک هم بود. گاهی پیاده با هم میرفتیم...
هومن طباطبایی، اسلامی، میرزایی، صالحی و افراد دیگری که الان اسمهاشون یادم نیست.
از اینکه هر کدام از اینها را ببینم و خبری ازشون داشته باشم خوشحال میشوم...
ماه اردیبهشت همیشه برای من یاد آور خاطرات خوشی است.
برنامه کار گروهی در مدرسه راهنمایی شهید فیاض بخش
(در این ماه مدرسه کلاسها را گروه بندی میکرد و همه ساعت 7 صبح می آمدند و در حیات مدرسه یک زیرانداز می انداختند و درس میخواندند.)
پیاده رفتن از منزل تا مدرسه (برخلاف روزهای دیگر که پدرم با ماشین ما را به در مدرسه میرساند)
کوچه های زیبای محله
جوی آب روان
گلهای زیبا جلوی در منازل و یا از دیوار منازل به بیرون ریخته بود
هوای خوش
و مردم خوش اخلاق
برایم لذت بخش بود.
خیلی از دانش آموزان از منزل خوشان (و گاهی از خانه همسایه!) گل می آوردند و معمولا در این ماه، گل روی میز معلم بود.
آنزمان قدر این نعمت را نمیدانستم اما الان که دیگر خبری از آن نیست همیشه در این ماه به یاد طراوت آنزمان می افتم...
دلاک زائر حضرت معصومه(س)
آن موقع حمام خانگی رایج نبود و اکثر مردم از حمام عمومی استفاده میکردند و دلاکها هم معمولا ریش بلندی داشتند و سرشان را میتراشیدند؛ روزی مرحوم آیت الله مرعشی که وارد حمام عمومی میشوند و از قضا تعدادی مسافر اصفهانی مشغول شستوشوی خود در حمام بودند، فکر میکنند ایشان دلاک است. یکی با تحکم می گوید: دلاک چرا دیر کردی! ما عجله داریم. ایشان بدون این که چیزی بگوید، مشغول کیسه کشیدن آنها میشود. یکی از آنها میگوید، اوستا خوب بلد نیستی کیسه بکشی! در این حین دلاک اصلی وارد میشود و آقا را در این حال میبیند، از ایشان معذرت میخواهد آن اصفهانی نیز متوجه اشتباه خود میشود و از آیت الله مرعشی عذرخواهی میکند. آقا می فرمایند: زائر حضرت معصومه هستند، اشکال ندارد.
* روضه خوانی آیت الله مرعشی برای جوان مست
یک شب آیت الله مرعشی نجفی به مراسم عقد یکی از آشنایان دعوت میشود و مهمانی طول میکشد، موقع برگشتن در تاریکی با یک جوان مست عربده کش مواجه میشوند. جوان با تحکم میگوید: شیخ از کجا میآیی؟ ایشان هم جریان را توضح میدهند؛ جوان مست میگوید: شیخ برایم روضه بخوان! آقا بهانه میآورند که اینجا منبر و چراغ و روشنایی نیست که روضه بخوانم. جوان روی زمین افتاده و میگوید: خوب این هم صندلی بنشین روی گرده من. پدرم میگفت؛ نشستم روی گرده این جوان مست، تا گفتم یا اباعبدالله، شروع کرد به گریه کردن به حدی که شانههایش تکان میخورد و مرا هم تکان میداد، چنان که من از گریه او متاثر شدم، فکر کردم اگر این طور پیش برود او غش میکند، روضه را خلاصه کردم. گفت« شیخ چرا کم روضه خواندی؟ گفتم که خوب سردم شده ... وقتی خواستم خداحافظی کنم گفت که من باید تا در خانه شما را همراهی کنم تا یکی مثل من مزاحم شما نشود.
ابوی میفرمود: دو سه هفته از این قضیه گذشته بود در مسجد بالاسر در محراب نشسته بودم دیدم جوانی آمد و افتاد دست و پای من، به حضرت معصومه(س) قسمم داد که او را ببخشم، بعد که خودش را معرفی کرد متوجه شدم که همان جوان مست بوده است. از آن شب به بعد به کلی دگرگون شده و توبه کرده بود و به نماز جماعت میآمد.
این جوان تا آخر عمر در صف اول نماز جماعت ایشان شرکت میکردند و محاسن بلندی داشت و عرقچین و عبا میپوشید و اهل تهجد شده بود، وقتی هم که فوت کرد تشییع و مراسم ختمش بسیار شلوغ بود.
*نمی گذارم انگلیسی ها مارا از درون تهی کنند
آیت الله مرعشی نجفی نقل میفرمود« از بازار نجف عبور میکردم، دیدم طلبهها به یک مغازهای خیلی رفت و آمد میکنند، پرسیدم که چه خبر است گفتند: علمایی که فوت میکنند کتابهایشان را اینجا حراج میکنند؛ رفتم داخل دیدم که عدهای حلقه زدهاند و آقایی کتابها را آورده و چوب حراج میزند و افراد پیشنهاد قیمت داده و هر کس که بالاترین قیمت را پیشنهاد میداد، کتاب را میخرید. یک عربی نشسته بود در کنارش، کیسه پولی بود و بیشترین قیمت را او داده و کتابها را میخرید و به دیگران فرصت نمیداد.
متوجه شدم که ایشان فردی به نام کاظم، دلال کنسولگری انگلیس در بغداد است و در طول هفته کتابها را خریده و جمعهها به بغداد برده و تحویل انگلیسیها میداد و پولشان را گرفته و بعد دوباره میآید و کتاب میخرد.
ایشان از آن موقع تصمیم میگیرد که نگذارد کتابها را انگلیسیها به یغما برده و ما را از درون تهی کنند و بعد از آن شبها بعد از درس و بحث در یک کارگاه برنجکوبی مشغول کار میشود و با کم کردن وعدههای غذا و قبول روزه و نماز استیجاری، پول جمع کرده و به خرید و جمعآوری کتابها اقدام میکنند.
*به جدم قسم نفرینت میکنم!
آیت الله مرعشی نجفی هیچ وقت، محافظ قبول نمیکرد. فرمانده وقت سپاه قم، حاج آقای ایرانی دو مامور موتور سوار را موظف کرده بود که بدون اطلاع آقا از ایشان محافظت کنند. آقا که متوجه این امر میشوند آقای ایرانی را فوری احضار کرده و گفتند: تو با این کارت توکل به خدا را از من میگیری. اگر اینها را از اینجا نبردی به جدم قسم نفرینت میکنم! بعد آقای ایرانی قبول کرد که آقا محافظ نداشته باشند.
*امام زمان(عج): آیت الله مرعشی نجفی از ما هستند
آیت الله بهجت در مجالس ترحیم و ختم ابوی شرکت میکرد. بعد از شب هفت پدرم، خدمت آیت الله بهجت رسیدیم فرمودند، یکی از اولیا خدا به حضرت ولیعصر(عج) متوسل میشوند تا در مورد آیت الله مرعشی نجفی بپرسند(بعدا متوجه شدیم که خودشان بودند) چند شب بعد، حضرت ولیعصر(عج) پشت پرده به آیت الله بهجت فرموده بودند: ایشان (آیت الله مرعشی نجفی) از ما هستند. باز توضیح خواسته بود دوباره حضرت فرموده بودند: ایشان از ما هستند. آیت الله بهجت به ما فرمودند: هنیاً (گوارا باد) بر شما که چنین پدری دارید.
* خیلی پردهها برای آیت الله مرعشی مکشوف بود!
خیلی پردهها برای آیت الله مرعشی نجفی مکشوف شده بود. در سالهای آخر، آقا کسالت داشتند و یک پزشک بود به نام آقای افشاری که الان هم در قید حیات هستند؛ هر روز عصرها خدمت آقا میرسید و او را معاینه میکرد.
او میگفت: یک روز غسلی به گردن داشتم و چون در خانه حمام نبود گفتم، بعد از معاینه آقا به حمام میروم. خدمت آقا رسیدم تا خواستم کیسه فشار سنج را به دستشان ببندم آقا گفتند: حاجی نپیچ. بعد از این، پیش من پاک بیا.
حاج آقای فاطمینیا پارسال در مجلس ختم آیت الله مرعشی این جریان را نقل کرد و گفت: این شخص شاید الان در این جمع حاضر باشد. آقای افشاری بلند شد و گفت: بلی من هستم و مردم خیلی منقلب شده و زدند زیر گریه.
تهیه و تنظیم: علی حاجی
«ذکر منبع خبر موجب امتنان است»
http://www.hawzahnews.ir/index.aspx?siteid=6&pageid=1973&newsview=80464
حوزه نیوز: حجتالاسلام والمسلمین سید محمود مرعشی نجفی پسر ارشد آیت الله العظمی مرعشی نجفی(ره) که نزدیک به پنجاه سال از عمر با برکت پدر را درک کرده است. درگفت وگوی اختصاصی تفصیلی با خبرنگار مرکز خبر حوزههای علمیه، ناگفتههای زیادی را از زندگی زاهدانه این عالم ربانی تشریح کرد.
بخش نخست این گفتوگو که در آستانه کنگره بینالمللی آیت الله العظمی مرعشی نجفی انجام شد، تقدیم خوانندگان ارجمند میگردد.
*نیکی به والدین، رمز موفقیت آیت الله مرعشی نجفی
آیت الله مرعشی نجفی، احترام خاصی برای والدین قائل بودند؛ خودشان میفرمودند«وقتی مادرم مرا میفرستاد تا پدرم را برای خوردن غذا صدا کنم، بعضی وقتها میدیدم پدر به خاطر خستگی، در حال مطالعه خوابش برده است. دلم نمیآمد ایشان را بیدار کنم، همانطور که پایش دراز بود، صورت خودم را به کف پای پدرم میمالیدم تا ایشان بیدار میشد.
در این حال که بیدار میشد، برایم دعا میکرد و عاقبتبخیری میخواست، من خیلی از توفیقاتم را از دعای پدر و مادر دارم.
*حتی یک بار هم به مادرم تندی نکرد
پدرم سعی میکرد تا جایی که میتواند کارهایش را خودش انجام دهد و با مادرم خیلی مهربان بود، به یاد ندارم حتی یکبار هم نسبت به او تندی کرده باشد.
ایشان در کارهای منزل به مادرم کمک میکرد و وقتی کسالتی برای او پیش میآمد، پدرم غذا درست میکرد و در داخل غذا هم چیزهای جدیدی میریخت و میفرمود:« حکم خدا نیست که از آسمان آمده باشد که مثلا آبگوشت باید چنین باشد».یک چیزهایی اضافه میکرد، خیلی هم خوشمزه میشد.
*میهمان را روی صندلی نشاند و خود روی زمین نشست
با میهمان خیلی با ملاطفت و احترام برخورد میکردند، یک بار قرار بود، «هانریکربن فیلسوف فرانسوی» خدمت ایشان برسد، آقا قبلا در اتاق برای او صندلی آماده کرده بودند، ولی خودشان روی زمین نشستند؛ هانری کربن به خاطر احترام به استاد از نشستن روی صندلی خودداری کرد، ولی استاد فرمودند« شما چون به صندلی عادت کردهاید و نشستن روی زمین برایتان مشکل است، دوست دارم پیش من راحت باشید. حتی با این که ماه رمضان بود، خواست برایش چایی بیاورید، امّا هانری کربن گفت که ماه رمضان است و لازم نیست چایی بیاورید.
مرحوم پدرم جواب دادند: پذیرایی از مهمان برای ما لازم است، چون شما مسافر هستید، اشکالی ندارد و به مسیحی بودن او اشاره نکردند.
*میهمانی برای نابینایان مستمند
یکبار با پدرم رفتیم منزل یک روحانی به نام حاج آقای کنی، دیدم حدود 15 نفر مستمند نابینا هم مشغول خوردن چایی و میوه هستند. بعد از مدتی از بیرون برای اینها کباب آوردند و پدرم از اینها پذیرایی میکرد و برایشان آب و دوغ میریخت. ولی آنها ایشان را نمیشناختند. متوجه شدم که این مهمانی از طرف پدرم بوده است، ولی از ما تعهد گرفت که این جریان را جایی نقل نکنیم.
*بنیانگذار تقریب مذاهب
پدرم با اکثر علمای سنی کشورهای مختلف ارتباط داشتند و با آنها مکاتبه میکردند، این در شرایطی بود که رژیم پهلوی، به اختلافافکنی میان شیعه و سنی دامن میزد و تحت تاثیر این فضا هر کسی که با اهل تسنن ارتباط داشت به سنیگری محکوم میشد. این ارتباطات به حدی زیاد بود که ایشان دهها اجازه روایتی از شخصیتها مطرح اهل تسنن داشتند.
*مأنوس با امام خمینی (ره)
از بین علمای معاصر بیش از همه با حضرت امام(ره) ارتباط داشت و از سال 42 با ایشان همراه بود. با یکدیگر زیاد مأنوس بودند و رفت و آمد داشتند. از حال یکدیگر جویا میشدند و نامههای زیادی از حضرت امام(ره) به پدرم به یادگار مانده است.
وقتی امام خمینی(ره) در عراق و فرانسه تبعید بودند، پدرم مرا به ملاقات ایشان میفرستاد تا برایشان نامه ببرم. وقتی امام(ره) به فرانسه تبعید شدند، بنده اولین کسی بودم که از ایران به ملاقات ایشان رفته بود. آن موقع امام(ره) در هتلی در پاریس اقامت داشتند و هنوز به نوفللوشاتو منتقل نشده بودند.
*این جمله خیلی معنی دارد
شهید مصطفی خمینی هم ارتباط صمیمانهای با پدرم داشت و با ایشان خیلی مانوس بود و در بعضی از نامههایش که از عراق برایش میفرستاد، پدرم را با عباراتی مثل پدر مهربان خطاب قرار داده است. در یکی از نامههایش که هنوز هم باقیاست نوشته است «پدر مهربانم! مدتی است که نامهای از جنابعالی نرسیده است. نگران هستم که نکند کسالتی برای شما حاصل شده باشد... .آن صفا و صمیمیتی که بین شما و پدر من وجود دارد، اگر در دیگر اعلام نجف وجود داشت الان کار به اینجا نمیرسید». این جمله خیلی معنی دارد.
* پدرم کبوتر حرم حضرت معصومه(س) بودند
حضرت آیت الله مرعشی نجفی کبوتر حرم حضرت معصومه(س) بودند، هفتاد سال هر سه وعده نمازشان را اول وقت در حرم اقامه میکردند و خادم حضرت معصومه(س) محسوب میشدند. بعضی صبحها که هنوز در حرم باز نشده بود، همانجا پشت در مینشست و مشغول عبادت و تهجد میشد. حتی در زمستان که برف سنگینی میآمد، بیلچه و جاروی کوچکی با خود میبرد و بیرون در حرم را جارو میکردند و همانجا مشغول عبادت میشدند تا در حرم را باز میکردند.
خادمان از ایشان خواسته بودند که هر وقت به حرم مشرف میشوند، اطلاع دهند تا در را برایش باز کنند، ولی پدرم گفته بودند که لازم نیست این کار را انجام دهید و هر وقت در حرم برای مردم عادی باز میشود من هم همانموقع داخل حرم میشوم.
* هیچ وقت لباس خارجی به نپوشید
هیچ وقت لباس خارجی به تن نمیکرد و از خیاط میخواست که با پارچههای تولید داخل برایش لباس بدوزند. آن موقع در ایران دکمه تولید نمیشد و خیاط از دکمه خارجی استفاده کرده بود، علامه از خیاط خواسته بودند که با قیطان دکمه درست کنند. نمونهای از لباس ایشان در کتابخانه محفوظ است که با این طریق تهیه شده است.
*بیمه با تربت کربلا
وقتی که این کتابخانه بنا میشد به معمار گفتند: وقتی که پی را کندید و خواستید بتن بریزید، مرا خبر کنید. پدرم تشریف آوردند و چهار گوشه این زمین را تربت سیدالشهدا(ع) ریختند. یکی از آقایان از حکمت این کار سوال کرد. فرمودند: من با این کار افرادی که به این کتابخانه میآیند را بیمه میکنم، تا از طریق خواندن کتابهای این کتابخانه انحرافی حاصل نکنند.
در چهار مدرسهای که برای طلاب ساختند نیز همین کار را انجام میدادند و میگفتند؛ طلبههایی که در این مدارس درس میخوانند، بیمه میکنم تا از مسیر ائمهاطهار(ع) راهشان را جدا نکنند.
*طلب شفا از منبر سیدالشهدا
آقای شهیدی یکی از ارادتمندان آیت الله العظمی مرعشی نقل میکرد:«یک شب دیدم ایشان بدون این که چراغ روشن کند داخل حسینیه شد و در تاریکی مشغول دعا و نیایش شد و نگذاشت ما هم همراهش داخل برویم، چون تاخیر کرد نگران شدم که حالش خراب شده باشد، داخل شدم زیر نور ضعیفی که از پنجره به داخل افتاده بود دیدم آیت الله مرعشی نجفی پیراهنش را بالازده و شمکشان را به منبر سیدالشهدا(ع) میمالند، آقا متوجه شدند که کسی داخل شده است، نزدیک رفتم و گفتم آقا چیزی لازم دارید آقا گفتند نه، آمده بودم که شفایم را از سیدالشهدا(ع) بگیرم.
ایشان فردای آن شب برای عمل جراحی عازم تهران بودند و جای عمل جراحی را به منبر میمالیدن تا سیدالشهدا(ع) او را شفا داده و عمل موفقیت آمیز باشد.
آقای شهیدی میگفت؛ که آقا از من تعهد گرفتند تا ایشان زنده هستند این جریان را جایی نقل نکنم.
با شماره هایی که از ایشان داشتم تماس گرفتم. یکی کسی جواب نمیداد. یکی ارجاعم داد به شماره دیگر و شخص دیگر گفت به ایشان میگویم.
روز شنبه 25 دی موبایل زنگ خورد.
رفیع پور هستم!
خیلی برایم جالب بود. در مورد بخش کتابهای خارجی مؤسسه در راه حق که چند وقتی است زیر نظر من آمده سؤال کردم.
جوابهای ایشان با سؤال شروع شد.
بحث تقریبا طولانی بود و جوابهای ایشان عمیق و نگاه به بلند مدت داشت.
بیش از یک ساعت با هم حرف زدیم.
توصیه هایی به شخص خودم کرد از جمله:
- به کشورهای خارجی زیاد سفر کن
- خدا نعمتهای زیادی به تو داده ، خیلی خدا را شکر کن
- این کتابها را بخوان: گلستان، سیاست نامه، منطق الطیر، جوامع الحکایات
- ورزش کن
زیست شناسی و ستاره شناسی بخوان!
در پایان صحبتها گفت: من اینها را به عنوان درد دل به تو میگویم. کمی از زندگی شخصی خودش برایم گفت.
مکالمه که تمام شد در فکر رفتم
خیلی خوشحال بودم و در عین حال به فکر توصیه ها و راهکارهای ایشان
حدود 15 دقیقه یک شماره موبایل تماس گرفت.
رفیع پور هستم!
بعد ادامه داد: این شماره موبایل من است. اگر کار ضروری داشتی برایم sms بفرست. بیشتر وقتها گوشیم خاموش است.
با این کار لطف را تمام و اوج محبتش را ابراز کرد.
شنبه صبح یک پیامک رسید: pls send me your e maile دیدم با شماره موبایل خودشان بود. قرار بود ایمیلم را به مسئول دفتر ایشان بدهم که برایم ایمیل بفرستند که این لطف را هم کرد و خودش از من ایمیل گرفت...
میگفت دارم کارهایی میکنم اگر خدا به من عمر بدهد که تمامشان کنم.
برایش دعا کردم و میکنم که خدا طول عمر با عزت به او بدهد!
سال 1386 در یک دوره آموزشی مشاوره شرکت کرده بودم که یکی از واحدهای درسی "جامعه شناسی" بود.
استاد آن حجت الاسلام دکتر خان محمدی بود. برای اولین بار بود که جامعه شناسی میخواندم. از مباحثی که ایشان مطرح کردند خوشم آمد و به جامعه شناسی علاقه مند شدم.
یکی از کتابهایی که ایشان در دوره معرفی کردند کتاب "آناتومی جامعه" بود.
بعد از مدتی آن را تهیه کردم و خواندم. خیلی از خواندنش لذت بردم. انگار همان مطالبی که در ذهنم بطورپراکنده وجود داشت را بصورت کامل و علمی توضیح داده بود.
از نویسنده اش هم خیلی خوشم آمد و شدیدا دوست داشتم از نزدیک ببینم ایشان را. در اینترنت هم مطالبی درباره اش یافتم و خواندم. کتاب آناتومی و توسعه و تضاد را هم به خیلی ها معرفی کردم و خواندند و خیلی ها خوششان آمد و تشکر کردند.
تا اینکه بالاخره روز 7 دی 1389 ایشان به قم آمده و در دفتر تبلیغات سخنرانی داشتند. من هم با علاقه در این برنامه شرکت کردم.
این جلسه مورد توقع خود ایشان نبود و رشته کلام از دستش خارج شد و گفت که من آمادگی نداشتم و با اصرار دعوت کنندگان آمدم. توقع ایشان هم این بود که با طلاب جوان روبرو شود اما متأسفانه بیشتر مسن و میانسال بودند.
آخر جلسه پرسش و پاسخی بود که من هم از ایشان سؤالی کردم که البته خیلی جوابم را خوب ندادند.
بعد از اتمام جلسه ماندم و بصورت خصوصی صحبت هایی کردیم. کمی از جوابم را هم دادند و شماره ای دادند که در آینده بتوانم با ایشان در تماس باشم و چند تا کار داشتم با اشان.
از جمله کارهایم این بود که در مورد قسمت کتابها و نشریات خارجی مؤسسه درراه حق را که تازگی به گردنم افتاده از ایشان سؤال و مشورت بخواهم.
این تکه آخر یعنی صحبت خصوصی و گرفتن شماره از خود جلسه برایم جالب تر بود.
عصر همان روز مثل همیشه برای تدریس به "جامعه" رفتم. یکی از بزرگواران کلاس پیش من آمدند و از ایشان (آ. رفیع پور) گله هایی داشتند. در واقع گله های دوست ایشان که یک ترم در شهید بهشتی شاگرد او بوده است.
این هم جالب بود که در کلاس ما کسی بود که خودش کارشناسی ارشد جامعه شناسی میخواند...
در تاریخ طبری آمده است:
عده ای در روز عاشورا گریه میکردند و دعا میکردند: خدایا پسر پیامبرت را یاری کن!
خیلی عجیب است؟!!
تعجب نکنید.
حال مردمی که هر روز میگویند اللهم عجل لولیک الفرج اما کاری برای فرج نمیکنند مانند همانهاست.
شاید بگویند چکار کنیم؟
گناه نکردن، وجدان کاری، همت و تلاش، نخریدن محصولات صهیونیستی و... کارهایی است که از دست همه بر می آید.
قهر و آشتی با خدا
این داستان بسیار زیباست که قبلا در روایات خوانده بودم. دنبال مطلب دقیق در اینترنت بودم که پیدا نکردم. حالا مطلب را همانطور که از قبل یادم هست نوشتم...
در زمان پیامبر اسلام صلوات الله علیه مردی بود به نام ذوالنمره که قیافه بسیار زشتی داشت و در زشتی معروف بود. یک روز که خیلی از این ماجرا ناراحت بود آمد نزد پیامبر و گفت: خدا از من چه کارهایی خواسته است؟!
پیامبر فرمودند: از تو خواسته در روز 5 بار نماز بخوانی، یکماه روزه بگیری و اگر توانایی مالی داشتی به حج بروی.
ذوالنمره با ناراحتی گفت: من فقط همینها را انجام میدهم و حتی کوچکترین کار دیگری برای خدا انجام نمیدهم!
پیامبر از او پرسیدند: چرا؟ (چرا ناراحت هستی؟)
ذوالنمره گفت: بخاطر این قیافه زشتی که به من داده.
پیامبر پس از مدتی به او فرمودند: الان جبرئیل بر من نازل شد و پیام آورد که آیا دوست داری در قیامت خدا چهره مرا به تو بدهد؟
(جبرئیل وقتی به عنوان انسان به خدمت پیامبر میرسید چهره زیبایی مانند یکی از زیباترین مردان آن زمان داشت...)
ذوالنمره خوشحال شد و گفت: آنقدر خدا را عبادت میکنم و مستحبات انجام میدهم که او از من راضی و خوشحال شود.
یعنی میخواست در اعتراض به خدا که چهره دنیایی او را زشت قرار داده، فقط واجبات را انجام دهد اما وقتی فهمید چهره اش در آخرت جور دیگری است و خدا هر چیزی را برای بنده اش جبران میکند، تصمیمش عوض شد.
چند تا نکته جالب هست: یکی اینکه وقتی از دست خدا عصبانی بود نیامد بگوید: من کافر میشوم و دیگر نماز نمیخوانم و...
چگونه احمدی نژاد رئیس جمهور شد؟!
آیا تقلب کرد یا خودش رای آورد؟
قسمت دوم
خدمتی که میرحسین به احمدی نژاد کرد!
همانطور که در پست قبل توضیح دادم، احمدی نژاد با شگرد خاصی توانست دولت را برای بار دوم بدست آورد. اما او اولا خواص را نداشت ثانیا عوام با یک باد می آیند و با یک باد میروند. و خیلی از عوام هم با یک باد رفتند. (مثلا وقتی ماه بعد دیدند حقوق دوباره کم شد!)
حالا او برای اداره این دولت مشکل جدی داشت.
خیلی از خواص برای او چنگ و دندان تیز کرده بودند. مثل مجلس که آمادگی رأی عدم صلاحیت به او را داشت.
اما میرحسین ساده، که بنده خدا سنگ روی یخ شده بود، وارد میدان شد و مردم را به خیابانها کشاند.
خیلی از کسانی که وارد خیابانها شدند و تظاهرات میکردند، دوست داشتند جمهوری اسلامی در کار نباشد و به هر حال جنبش میرحسین یک جنبش ضد نظام قلمداد شد.
وقتی این جنبش ضد نظام شمرده شد، دیگر خیلی از خواص جرأت نکردند با آن همصدا شوند. مثلا مجلس دیگر در این اوضاع خراب نمیتوانست حرف از استیضاح و عدم صلاحیت بزند.
در واقع میر حسین نه فقط صف یاران احمدی نژاد را محکم کرد بلکه به خیلیها که ته دلشان علیه احمدی نژاد بود هم جرأت نداد که علیه او اقدامی کنند چون کار به جایی رسیده بود که اقدام علیه او اقدام علیه نظام بود.
احمدی نژاد هم از این فرصت استفاده کرد و بالاخره کابینه را شکل داد و کار را به هر شکل ادامه داد.
با این اوصاف احمدی نژاد برای بدست آوردن دولت هاشمی را قربانی کرد و برای تثبیت میر حسین کمک کرد تا او از یک مرحله سخت عبور کند...
نکاتی درباره معماری منازل در مناطق جنوب کشور
دبستان دکتر محمود افشار
دبستان هدایت
روش مذاکره قدرتهای بزرگ
سفرنامه قونیه 3
سفرنامه قونیه 2
سفرنامه قونیه
انساندوستی!
رابطه علم و تهذیب نفس
عدم ورود دین داران به عرصه های مهم و پیامدهای آن
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 262
کل بازدید :441430
اندکی از آنچه ذهن ما را پر کرده ... طلبه حوزه علمیه خادم اهل بیت علیهم السلام
رادیو معارف [102]
تفسیر نور [73]
شبکه امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف [202]
پایگاه آیت الله سیستانی مدظله العالی [136]
پایگاه آیت الله مکارم [193]
پرسمان [101]
مکتب السید محمد باقر المهری [120]
فرهنگستان زبان فارسی [285]
الغدیر(اشکنان) [182]
[آرشیو(10)]
معضلی به نام دانشگاه آزاد
کمک
شب عید
وحدت
سیزده به در...س
بهار من نیامد
9 ربیع
عشق
سفرنامه عمره 1386
. کشکو ل
اشعار
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
بهار 1386
پاییز 1385
فروردین 91
بهمن 90
دی 90
مهر 90
تیر 90
خرداد 90
اردیبهشت 90
اسفند 89
دی 89
آذر 89
مهر 89
خرداد 89
آبان 88
تیر 88
فروردین 88
بهمن 87
شهریور 87
تیر 86
خرداد 86
بهار 91
تابستان 91
پاییز 91
زمستان 91
بهار 92
پاییز 92
زمستان 92
بهار 93
زمستان 94
تابستان 95
بهار 97
پاییز 97
آب وآتش
یک روحانی
دولت عاشقی(کبوتر بین الحرمین)
تا آسمان
حامد
میثم رشیدی
دانشناپذیر
استاد بابایی(رئیس انجمن قلم حوزه)
منتظرم تاکه اوبرگردد
فانوس
آینه جادو(سید ابوالفضل محمدی)
کیمیای قلم
حدیث نفس
انتظار(محمد علی پناهی )
خلوت دل
نازترین احساس
مکتب امام صادق علیه السلام
گریبان فطرت
مهرستان
کلبه عاشقی
دانلود دانلود نرم افزار و مقاله